همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اولین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سر معنی مر ندانست
نداند این بیان الا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سر این کار
نداند این رموز الا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دار دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دهل فریاد داری
میانت خالی و پر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سر به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دم تو
دم تو آمد اینجاآدم تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سر لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیان راز شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقاش
اگر نقاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذل
اگر نقاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعین
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سر گفتار
اناالحق حجت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران در ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعر بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سر دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سر جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سر جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سر یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کل آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی الله خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
در اسرار در معنی تو سفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اولین و آخرین شو
چو اول اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اول ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سر نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سردلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سر لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوت گرفتست
که ذرات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت در معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم بجز من کس نبودم
همه گفتار من سر اله است
ولی ذرات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذره رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذره
شده اینجایگه بر خویش غره
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیدی که آید تا بر شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سر فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیان نور ذاتی
چو دریا شو که در بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غواصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که در داری و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و در بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سر که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردان جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذره و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفرالله
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سر کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست